زندیق

آنچه نمیخواهند شما بدانید

زندیق

آنچه نمیخواهند شما بدانید

ازلیّت ماده و وجود خدا

 

 

«از جمله نمونه نارساییِ فلسفه ی غربی این است که خیال کرده اند نظریّه ی ازلیّت ماده با اعتقاد به خدا منافی است و حال آنکه هیچ ملازمه ای میان این نظریّه و انکار خداوند نیست ، بلکه حکمای الهی معتقدند لازمه ی اعتقاد به خداوند ، اعتقاد به ازلیّت و دوام فیّاضیّت او و دوام خالقیّت اوست که مستلزم ازلیّت خلق است .

یکی از دانشمندان روسی در مقاله ای که به فارسی در یکی از مجلّه ها در چند سال پیش ترجمه شده بود ، نوشته بود که ابو علی سینا در میان ماتریالیسم و ایده آلیسم در نوسان بوده است .

چرا این دانشمند درباره ی ابن سینا اظهار نظر می کند و حال اینکه یکی از مشخّصات «ابن سینا» این است که در آراء و عقاید خودش به یک روش رفته است و تذبذب و تناقض درگفته هایش یافت نمی شود . شاید حافظه ی نیرومند و فوق العاده اش که هیچ گاه افکارش را فراموش نمی کرد ، یکی از علل این ویژگی است .

این دانشمند روسی چون دیده است ابن سینا از طرفی قائل به ازلیّت مادّه است و برای زمان ابتدا قائل نبوده است ، فکر کرده پس او ماتریالیست است . و از طرف دیگر دیده است که از خدا و آفرینش و علّت نخستین دم می زند ، با خود فکر کرده که بوعلی به اصطلاح ایده آلیست است ؛ پس بوعلی در میان دو قطب ماتریالیسم و ایده آلیسم در نوسان بوده و عقیدهی ثابتی در این زمینه نداشته است !

آن دانشمند روسی از این جهت درباره ی بوعلی اینچنین اندیشیده که نظریه ی ازلیّت مادّه را با مخلوق بودن ان و مخلوق بودن جهان منافی دانسته است ، و حال آنکه در منظق ابن سینا که مسأله ی «مناط نیازمندی به علّت» را بررسی کرده است و مناط نیازمندی به علّت را «امکان ذاتی» تشخیص داده نه حدوث ، هیچ گونه تناقضی میان ایندو وجود ندارد .»[1]

« لازمه ی معلولیّت و مخلوقیّت ، «حدوث زمانی» نیست . مانعی نیست که یک موجود ، وجود ازلی و ابدی داشته باشد و در عین حال وجودش «از غیر» باشد .»[2]  



[1]-  مرتضی مطهری ، مجموعه آثار (جلد 1) ، انتشارات صدرا ، چاپ اول ، صفحه ی 524 و 525

  [2]- مرتضی مطهری ، مجموعه آثار (جلد 1) ، انتشارات صدرا ، چاپ اول ، صفحه ی525

 

بیخدایان و مفهوم زندگی

چکیده

در مقاله «بیخدایان و مفهوم زندگی»، وجود خدا مورد انکار نویسنده قرار گرفته است و همچنین از منظر ایشان، زندگی بیخدایان، معنادارتر از زندگی دینداران دانسته شده است.

حاصل بررسی مقاله مذکور این است که: بدون فرض خدا معنای زندگی - اگر قائل به بی­معنایی آن نشویم - در خوشبینانه­ترین حالت، معنایی سطحی و موقتی خواهد بود که با اندک تأمل عقلی، از هم می­پاشد و چه بسا به نهیلیسم، منجر شود.

 

مقدمه

مقاله «بیخدایان و مفهوم زندگی»، در پی بیان این مطلب است که: خدایی نیست. نگارنده مقاله مذکور، می­نویسد: «با استفاده از آنچه که چشمان ما می­بیند و با اتکا به قدرت عقل­مان، به این نتیجه منطقی می­رسیم که بهشت و جهنمی در انتظار ما نخواهد بود، و خدای قادر و متعالی که در آسمان مراقب همه اعمال ماست و ما را پاداش می­دهد یا مجازات می­کند، در کار نیست.» و همچنین مسأله مهم دیگری که مطرح شده، معناداری و بی­معنایی زندگی در صورت دینداری یا بی­دینی است. از منظر ایشان، زندگی بی­خدایان، معنادارتر از زندگی دینداران است و زندگی ابدی بی­معناست.

در سنجش این گفتار باید بگوییم: اینکه چشمان ما خدایی را نمی­بیند، سخنی رواست. اما اینکه عقل ما چنین نتیجه منطقی­ای را به ما می­دهد که خدایی نیست، ادعایی است بس بزرگ. نویسنده، به هیچ عنوان، سخن خود را اثبات نمی­کند، و صرفاً اموری را چون معناداری زندگی برای بیخدایان، و بی­معنایی آن برای خداپرستان بیان می­کند. اکنون، اولین پرسش ما از این نویسنده این است که: دلیل عقلی شما بر بیخدایی چیست؟

در طول تاریخِ دراز مدتِ درنگ­های عقلیِ فیلسوفان، ما نه تنها چنین مدعایی را مشاهده نمی­کنیم، بلکه خلاف آن را نظاره­گر بوده­ایم. مواردی را برای نمونه نقل می­کنیم: "افلاطون" که از سردمداران این قافله عقل­گرایان است، قائل به صانعی است که آن را «دمیورژ» می­نامد؛ "ارسطو" - که پدر منطق است - قائل به «محرک نامتحرک» است؛ "ابن سینا" - که در ردیف کردن زنجیره­های استدلالی، واقعاً کم نظیر و به گمان نگارنده این سطور، بی­نظیر است - واجب الوجود را به شیوه خود با زیبایی تمام اثبات می­نماید؛ "دکارت" - که پدر فلسفه جدید نامیده می­شود - در «تأملات» معروفش، خدا را اثبات می­کند؛[1]"کانت" - که نظام استعلایی وی خاستگاه عمده فلسفه معاصر غرب، اعم از کانتینتال و تحلیلی، است - در کتاب معروف «نقد عقل محض،» نهایت چیزی که می­گوید، اینست که: «هر چند واقعیت عینی این مفهوم [یعنی خداوند] را بدین طریق [یعنی از طریق شناخت نظری،] نمی­توان اثبات کرد، ولی رد هم نمی­توان کرد.»[2] البته می­دانیم که کانت در حوزه اخلاق به هر تقدیر، قائل به خداست؛[3] "هایدگر" در قرن بیستم، هنگامی که "سارتر" وی را اگزیستانسیالیست «ملحد» می­خواند، حساب خود را از وی جدا می­کند.

سؤال نگارنده این سطور از نویسنده این مقاله اینست که: چطور این همه فیسلوف در طول تاریخ، به چنین دلیل عقلی­ای ظفر نیافتند، و بالعکس اکثر آنها دلیل عقلی بر خلاف مدعای شما ارائه کردند، ولی شما اکنون به سادگی ادعایی چنین بزرگ را مطرح می­کنید، در حالی که دلیلی هم برای خویش که تقریباً در مقابل کل تاریخ اندیشه فلسفی بشر ایستاده­اید، مطرح نمی­کنید؟

مؤلف، در این مقاله از ارسطو چنان نام می­برد که گویی ارسطو، ملحد بوده است، و این از عجائب است­­؛ چرا که اگر کسی اندک آشنایی با اندیشه ارسطو و کتاب «متافیزیک» وی داشته باشد، اهمیت جایگاه خدا را در اندیشه وی درک می­کند.[4]

مسأله دیگری که در این مقاله مطرح شده این است که عده­ای کاسبکارانه مردم را از مرگ می­ترسانند. باید گفت که این بحثی دیگر است، و ربطی به اصل وجود خدا ندارد. اینکه عده­ای از این مسأله، سوء استفاده می­کنند ناشی از جهل توده­هایست که با بی­سوادی خویش، ابزار دست آنها می­شوند و آبروی دیانت و دینداری را می­برند. شما می­توانید دیندار باشید و زیرک، تا کسی از شما استفاده ابزاری نکند، همچنانکه در روایات اسلامی آمده است که: «مؤمن، زیرک است».

اعتراض دیگری که بر اندیشه خداپرستانه گرفته شده است، مفهوم قربانی در ادیان و داستان ذبح اسماعیل است. مسأله حضرت اسماعیل(ع)، چیزی است که در کل تاریخ انبیاء یک بار - و تأکید می­کنیم که فقط یکبار - نقل شده است، آن هم با حالتی عجیب و شنیدنی: معشوقی می­خواهد عاشق خود را بیازماید که آیا جز او، معشوقی دارد یا نه؟ و پیداست که در این آزمایش، همه­ی هست و نیستِ عاشق بایستی زیر تیغ رود تا رسوایی عاشق هویدا گردد. برای ابراهیم کهن­سال چه چیزی عزیزتر از اسماعیلی که در سنین پیری بدو عطا شده است؟ البته، اسماعیل هم، نه تنها بدین کار خشنود است، که از این رهگذر، نرد عشق خویش را می­بازد­؛ نه اینکه ابراهیم برای قرب خویش، به اجبار، دیگری را به مسلخ عشق ببرد، و این هم صرفاً در حد آزمایشی آرمانی باقی می­ماند و همین که عزم قاطعانه آن پیرمرد عاشق، آشکار می­شود، معشوق بانگ می­زند که: ابراهیم! رؤیای خویش را محقق ساختی. دست باز دار! که تو سربلندی­؛ و چنین بود که آواز نیکوی آن بزرگمرد در تاریخ ماند، تا مدعیان دینداری بدانند که:

«در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی­جرم و بی­جنایت»

 

بنابراین، چنین احکام دشواری، اگر در دین باشد، از آنِ کسانی است که سودای «پیچیدنِ در زلفِ» یار را در سر می­پرورانند و نه افراد عادی. باری، شما مطمئن باشید که ما را در حد همین عقلمان محاکمه می­کنند و چیزی بیش از آن را از ما نمی­خواهند.

همین طور، بر حکم به قتل در ادیان، ایراد گرفته شده است. آنچه در این مختصر می­توان گفت این است که: در دینی مثل اسلام، قتل بدون دلیل یک انسان، معادل کشتن همه انسانهاست.[5] موارد خاصی است که کشتن افراد جایز یا لازم است، مثل اینکه کسی دیگری را بی­جهت، کشته باشد. روشن است که در این موارد، عقل انسانی نیز چنین احکامی را تأیید می­کند.

اما آنچه را که نویسنده بر همه مطالب پیشین، متفرع کرده این است که: زندگی بی­خدایان، معنادارتر از زندگی دینداران است و زندگی ابدی بی­معناست. با توجه به جواب­هایی که به ایرادهای نویسنده داده شد، باید بگوییم که دلیل موجهی برای ادعای وی در مقاله­اش نیست. آنچه که وی برای معناداری زندگی بیدینان، ذکر کرده است مثل عشق، محبت، دوستی و جز اینها هیچیک اموری نیستند که مورد سؤال نباشند. آن «عقلی» که نویسنده مدعی شده است که منکر خداست، همان «عقل» از ما می­پرسد که دوستی و محبت و عشق، یعنی چه؟ در کنار ناملایماتی که در زندگی وجود دارد، در کنار سختی­هایی که هست، انسان­هایی که مورد ستم قرار می­گیرند، ظلم­هایی که بر ضعیفان می­رود، و نیز در کنار نفرتها، دشمنی­ها، کینه توزی­ها، به راستی چه ارزشی برای این زندگی و عشق­ها و دوستی­هایش باقی می­ماند؟ زمین می­لرزد، سیل جاری می­شود، هزاران نفر کشته می­شوند، که چه؟ آیا بهتر نیست در یک لحظه از شر این زندگی طاقت فرسا خلاصی یافت!؟

پاسخ پرسش­های فوق، در دینی مانند اسلام، روشن است: اینها وقایع طبیعی است، طبیعتی که خداوند با همه خوشی­ها و ناخوشی­هایش آفریده است تا آفریده­هایش را بیازماید، آنها را که خوبند، بهتر از آنچه کرده­اند، پاداش دهد، و آنها را که بدی کرده­اند، به آنچه سزاوار آنند، برساند: «[او] کسی [است] که مرگ و زندگی را آفرید، تا بیازماید که کدام یک از شما نیکوکردارترید»[6]. اما برای شخص بی­دین، این پرسش­ها چه معنایی دارد؟ آیا این پاسخ سطحی که: «می­خواهیم چند روز در خوشی زندگی کنیم»، انسان را قانع می­کند؟ آیا بدون «ابدیت» معمای حیات قابل حل است؟[7]

 

نتیجه­گیری

از آنچه ذکر شد، نگارنده این سطور می­تواند نتیجه بگیرد که: نه تنها زندگی با فرض خدا معنادار است، بلکه بدون فرض خدا معنای زندگی - اگر قائل به بی­معنایی آن نشویم - در خوشبینانه­ترین حالت، معنایی سطحی و موقتی خواهد بود که با اندک تأمل عقلی، از هم می­پاشد و چه بسا به نهیلیسم، منجر شود. البته بخاطر معنای زندگی نیست که ما خدا را می پرستیم، بلکه وجود او از طریق دلایل دیگری همچون برهان نظم در عالم، برهان صدیقین و... ، برای ما ثابت است.

 

 

کتابنامه

1)   قرآن کریم.

1)   ارسطو­؛ متافیزیک، شرف الدین خراسانی، تهران: حکمت، 1385.

2)   دکارت، رنه­؛ تأملات، ترجمه احمد احمدی، تهران: سمت، 1385.

3)   میراث ماندگار: مجموعه مصاحبه های سال اول و دوم کیهان فرهنگی، تهران: مؤسسه کیهان، 1369.

4)   Kant, Immanuel: Critique of Pure Reason. Translated by Paul Guyer and Allen W. Wood. Cambridge University Press, 2000.


5)   Kant, Immanuel: "Critique of practical reason," in Practical philosophy,  translated and edited by Mary J. Gregor, Cambridge  University Press, 1999[8]

 



[1] . ر.ک: تأملات، تأمل سوم، ص 50.

[2] . Critique of Pure Reason, p.589.

[3] . Critique of practical reason, p.239.

[4] . ر.ک: ارسطو، متافیزیک، کتاب لامبدا، فصل ششم، ص 395.

[5] . قرآن کریم، سوره مائده، آیه 32

[6] . قرآن کریم، سوره ملک، آیه 2

[7] . مرحوم علامه جعفری می­فرماید: «معمای حیات قابل حل نیست مگر اینکه ابدیت در مقابل آن باشد.» میراث ماندگار، ص 97. براستی اگر ابدیتی نباشد، اگر حکمتی، ورای روزمرّگی­ای که شاهد آنیم نباشد، این زندگی چه معنا و ارزشی دارد؟

[8] .آدرس این مطلب :

 http://www.pajoohe.com/fa/index.php?Page=definition&UID=36176